سفر - کوچ سرفینگ - تجربه متفاوت

سفر - کوچ سرفینگ - تجربه متفاوت

این وبلاگ صرفا ماحصل تجربیات شخصی من است ... لطفا برای برقراری هرگونه ارتباط صرفا از قسمت نظرات استفاده بفرمایید
سفر - کوچ سرفینگ - تجربه متفاوت

سفر - کوچ سرفینگ - تجربه متفاوت

این وبلاگ صرفا ماحصل تجربیات شخصی من است ... لطفا برای برقراری هرگونه ارتباط صرفا از قسمت نظرات استفاده بفرمایید

باکو -(صبح ) باغ مشاهیر،خیابان شهدا --- (عصر ) کوچ سرفینگ باکو

روز سوم

در سومین روز حضور ما در باکو ، تصمیم گرفتیم که با استفاده از مترو به دیدن پارک مشاهیر بریم، بزرگترین و مهمترین ایستگاه مترو باکو ایستگاه 28 می بود که در چند قدمی آپارتمان ما قرار داشت و روز گذشته موقعیت اون رو پیدا کرده بودیم.

 مثل اکثر شهرهای بزرگ مترو ارزانترین سیستم حمل ونقل هست و مسیری رو که با مترو میشه با حدود 20 کوپک رفت باید بیش از 6 مانات برای تاکسی پرداخت کنی البته اتوبوس هم خیلی ارزون هست ولی باید با خطوط و ایستگاهاش آشنا شد .

علیرغم تجربه مترو در شهرهای بزرگ دنیا همچون پاریس ، آمستردام ، کوالالامپور ، دهلی نو ... مترو باکو خیلی گیج کننده بود چون علائم و مسیرها یا به خوبی مشخص نبود یا به زبان روسی یا آذری نوشته شده بود.با توجه به عدم آشنایی به زبان آذری ، فهمیدن جزئیات سفر با مترو خیلی راحت نبود.

خلاصه با کلی لال بازی ! و صحبت با زبانهای انگلیسی ، فارسی و بادی لانگویج فهمیدیم که برای استفاده از مترو باید مثل مترو تهران کارت اعتباری بخریم قیمت اولیه کارت 2 مانات بود و نیازی برای خرید چند تا کارت نبود و می تونستیم مثلا از یه کارت برای 2 بار ورود  وبرای 2 نفر استفاده کنیم  در هرایستگاه معادل 20 قاپات اعتبار کارت کم میشدو خوشبختانه زیر 5 سال هم رایگان بود .

بعد از خرید کارت باید اون رو به میزان لازم و از طریق یک باجه الکترونیک که به زبان آذری بود شارژ میکردیم و فروشنده بلیط که متوجه عدم آشنایی ما شده بود علیرغم شلوغ بودن باجه ، خودش اومد و کارت ما رو شارژ کرد و  به زبان ترکی توضیحات مفصلی داد و ما هم روشش رو سریع به ذهن سپردیم . البته قابل ذکر هست که با پس دادن کارت در روز آخر مبلغ 2 مانات رو هم میشه پس گرفت.

مترو باکو هم مثل همه شهرهای بزرگ شلوغ بود و متاسفانه در راهروهای اون نقشه خوبی ندیدیم ، همانطوریکه گیج ویج مسیر مردمی که به سرعت در تردد بودند رو نظاره میکردیم ، پلیس جوونی به سمتمون اومد با توجه به ذهنیت نه چندان خوبی که در مرز از پلیس ها داشتیم اولش فکرکردیم شاید میخواد یه گیری بده و رشوه و چیزی از ما بگیره ولی اون که ظاهری جدی داشت مقصد رو از ما پرسید ، و اشاره کرد که بدنبالش بیاییم ، بدنبال پلیس جوان و با گذر از چندین  پلت فرم و راهرو های نسبتا طولانی به پلت فرم مورد نظر رسیدیم و  من ازش تشکر کردم اونهم با یه سلام نظامی از ما خداحافظی کرد.

 فاصله محل فروش بلیط تا پلت فرم مورد نظر خیلی دور بود با توجه به اینکه علائم روی دیوارها و مسیر گویا و مشخص نبود و همه به زبان آذری بود و جالب اینکه یه جا روی یه تیکه کاغذ A4 و بصورت پرینت شده  اسم مقصد و به زبان روسی رو دیوار نصب بود.

 مترو به نظر کهنه و یادگار دوران تسلط شوروی سابق بود  سعی کردیم مسیرها رو به ذهن بسپاریم تا موقع برگشت دچار مشکل نشیم. گوینده مترو هم فقط به زبان آذری ایستگاه بعدی رو اعلام میکرد تا ایستگاه ایچیری شهر یا همان شهر قدیمی فقط 2 ایستگاه فاصله بود و بعد از گذشتن از ایستگاه ساحیل ، در ایستگاه مورد نظر پیاده شدیم از چند نفر سوال کردیم ولی متاسفانه نتونستند راهنمایی کنند مقصد ما میدان اژدها بود خلاصه یکی پیدا شد که انگلیسی بلد بود! تا چند کلمه صحبت کردیم دیدیم بچه تبریزه و دانشجوی ساکن باکو هست !!! خیلی خوشحال شدیدم چون هرچی سوال جمع کرده بودیم ازش پرسیدیم و اون هم با مهربانی و حوصله جواب سوالاتمون رو داد و به ادامه مسیر مطمئن شدیم لازم به ذکره که جی پی اس گالکسی 2 هم همه جا یار ویاور ما بود و خیلی در جهت یابی کمکمون بود در مسیر رفتن به سمت میدان اژدها بودیم که یه دفعه دو تا پلیس سوت زنان به سمت ما اومدند ... گفتم یا علی ! گیر دادن و احتمالا رشوه و مانات میخوان !! اومدند جلو و با یه قیافه کاملا جدی احترام نظامی گذاشتند! ما علت سوت زدن و گیردادن شون رو متوجه نشدیم و به انگلیسی گفتم که ما توریست هستیم و اون به آذری جواب من رو میداد سعی کردم با لبخند باهاشون صحبت کنم و دائم کلمه میدان اژدها رو تکرار میکردم خلاصه اونها هرچی گفتند من گفتم توریست ! بعد پرسیدن ایرانی هستیم مال کجائیم تبریز! تبریز !  ما گفتم نه فارس فارس! خلاصه با نشون دادن مسیر میدان اژدها از ما خداحافظی کردند، حدس  ما  این بود که احتمالا برای گذر از عرض خیابان از خط عابر پیاده عبور نکرده بودیم ! ولی در هر صورت به خیر گذشت این بهونه ای بود که بتونیم کوشیار و بردیا رو بیشتر کنترل کنیم چون بی پروا در پیاده رها رو میدویدند و تو عالم خودشون کیف میکردند...

میدان اژدها خیلی کوچکتر از اسمش بود و دقیقا زیر تپه ای قرار داشت که برجهای معروف باکو (برج شعله ) در اونجا قرار داشتند و درگوشه ای از میدان قطار یا ترنی در زیر سطح شیبدار بود که با بالا رفتن از تپه، مسافرین رو به کنار برج های 3 قلو میرسوند ، نکته مهم اینکه رایگان بود ما در پاریس از یه همچین وسیله ای برای رفتن به ساکریکور استفاده کرده بودیم که نفری 1 یا 2 یورو پول بلیطش بود .


میدان اژدها

چیزی که من متوجه شدم این بود که 2 تا از این واگن ها وجود داشت که یکی در بالای و دیگری در پایین قرار داشت و با یک زمانبندی دقیق (هر نیم ساعت به نیم ساعت)حرکت میکردند چون لاین و ریل اونها یکی بود و در میانه راه  مسیر دو لاینه میشد و از کنار هم عبور میکردند.

وقتی به بالای تپه رسیدیم با چشم انداز زیبایی روبرو شدیم دقیقا زیر برج های 3 قلو ی باکو Flame towerبودیم و کل شهر رو می تونستیم از یه نمای پانوراما در کنار دریای زیبای خزر ببینیم .


 چشم انداز از بالای تپه

Flame Tower


برج مخابراتی باکو


در کنار برج ها ، خیابان شهدا قرار داشت  که قبرها متعلق بود به شهیدان آذربایجانی که ظاهرا در زمان جنگ با کشور روسیه در دهه 90 کشته شده بودند مقبره ها در یک راستا و با نظم خاصی قرار داشتند و در انتهای خیابان نیز بنای یادبود شهدا قرار داشت که مشعلی نیز روشن بود . هوای آفتابی و جالبی بود و با وجود وزش باد  نسبتا خنک ، شرجی بودن هوا اصلا محسوس نبود.


خیابان شهدا

بعد از دقایقی توقف در محوطه بنای یادبود به سمت فخری باغی رفتیم جائیکه محل مدفن نام آوران آذربایجانی و باکویی بود مقبره هنرمندان ، رجال سیاسی و افراد شهیر باکو  از جمله مقبره رشید بهبود اف خواننده اپرا حیدر علی اف رئیس جمهور ، شوکت علی اکبروا به همراه مجسمه سنگی اونها قرار داشت.  محیط آرام و سرسبزی بود که پارک مفاخر هم گفته میشد.

حدود نیم ساعتی رو اونجا سپری کردیم و فقط متاسفانه خوندن اسامی و نوشته های اونجا برامون ممکن نبود چون یا به زبان روسی بود و یا آذری ، ولی مشابهت زبان آذری و فارسی ، ولی بعضی از لغات که با الفبای لاتین نوشته شده بود قابل درک بود .





ساختمان پارلمان آذربایجان نیز در همون نزدیکی ها بود

بعد از بازدید از فخری باغی با حدود 10 دقیقه پیاده روی به ایستگاه ترن شیب دار رسیدیم ساعت حدود یک بعد از ظهر بود علیرغم اینکه نزدیک شهر قدیمی بودیم ولی با توجه به خستگی بچه ها تصمیم گرفته به آپارتمان برگردیم.

 

در این سفر با توجه به اینکه شرایط استفاده از کوچ سرفینگ در این سفر خیلی میسر نبود ، ولی نتونستم از ملاقات با اعضاء کوچ سرفینگ صرف نظر کنم ، با توجه به هماهنگی های قبلی با چند تا از دوستان و  اخذ شماره تلفن هاشون ، در روز اول  و پس از ورود به باکو به 3 تا از کوچ سرفرها اس ام اس زدم و رسیدنمون رو اعلام کرده بودم و جالب اینکه هر 3 تا هم برای روز یکشنبه که روز تعطیلشون بود اعلام آمادگی کردند که همدیگه رو ببینیم .

همانطورکه قبلا توضیح داده بودم ، در هر شهری گروههای مختلف کوچ سرفینگ فعال هستند که اگه قصد سفر به اون شهر را دارین می تونید اون در گروه عضو بشید و از میتینگ ها و فعالیتهای اعضاء کوچ سرفینگ اون منطقه مطلع بشید من هم عضو گروه باکو شدم و یک پست کلی گذاشتم که ما داریم میایم باکو و  نوشتم خوشحال میشیم که با هرکدوم از اعضاء که وقتشون آزاده ملاقات داشته باشیم و چند مورد از ما برای ملاقات دعوت کردند.

اولین میزبان ما یه زوج فرانسوی و ایرانی بودند، ایمانوئل از ما برای ملاقات و صرف چایی و نوشیدنی دعوت کرده بود با با توجه به ذیق وقت بهش گفتم که در نزدیکی محل اقامتمون جایی رو پیشنهاد کنه بنابراین برای ساعت 4 در در حوالی پارک صمد ورغون قرار گذاشتیم ، این اولین قرار کوچ سرفینگی ما با بردیا بود ، همانطوریکه در کنار پارک قدم میزدیم و منتظر اومدن اونها بودیم ایمانویل و خانمش ما رو از دور شناختند و برامون دست تکون دادند اونها زیر یکی از چادرهایی که کنار پارک بود مستقر شده بودند که چای و انواع نوشیدنیها در اونجا سرو میشد.

همسر ایمانوئل (روشنک) ایرانی بود به ما خوشامد گفت و ایمانوئل به زبان فارسی صحبت میکرد و من هی انگلیسی حرف میزدم اون فارسی جواب میداد !! خیلی خوب فارسی صحبت میکرد ، سابقه زندگی در تاجیکستان و داشتن یه معلم خصوصی مثل روشنک باعث شده بود که با مهارت خاصی فارسی صحبت کنه ، اونها که به اتفاق دختر کوچولوی 9 ماهه اشون اومده بود یه میهمان دیگه هم داشتند ، بابک برادر روشنک هم که از تهران برای دیدن الیکا خواهرزاده  بانمکشون به باکو اومده بود و اونها رو همراهی میکرد.


                                            دایی بابک و الیکا

روشنک ، ایمانول و بردیا

ایمانوئل پیشنهاد چای داد و گارسون یه قوری چایی با چند برش لیمو برامون آورد خوردن چایی با لیموی تازه تو باکو و در کنار یه زوج اینترناشنال یه مزه ای دیگه میداد.از هر دری صحبت کردیم ، از ایران و فرانسه و آذربایجان و تاجیکستان حرف زدیم ....ایمانول توی یه تشکیلات اروپایی در زمینه محیط زیست کار میکرد و روشنک هم هنرمند و عکاس بود ظاهرا اونها مدت کمی  بود که از پاریس به باکو اومده بودند...

الیکا دختر کوچولوی  اونها هم تو کالسکه بود و به ما لبخند میزد ...

یک ساعتی با هم بودیم علیرغم میل باطنی با توجه به اینکه با نارمینا (یکی دیگه از دوستای کوچ سرفینگ) هم در ساعت 5 قرار داشتیم از اونها خداحافظی کردیم با این امید که در سفر بعدیشون به ایران ادامه صحبت هامون رو دنبال کنیم ....

بعد از خداحافظی از ایمانوئل و روشنک ، برای دیدن نارمینا  به گوشه ای دیگه از پارک صمد ورغون رفتیم ، نارمینا که روی نیمکت نشسته بود ما رو شناخت و به سمت ما اومد ، ظاهرا دختر آرومی به نظر میرسید و با اکسنت بسیار خوبی انگلیسی صحبت میکرد ، اون در باکو به تنهایی در آپارتمان پدر و مادرش که از هم جدا شده بودند زندگی میکرد ، نارمینای 25 ساله که کارمند یه بانک خصوصی بود و شرایط کاریش تو بانک راضی به نظر میرسید ولی کلا از فساد موجود در آذربایجان شاکی بود و مثلا میگفت برای تعویض پاسپورتش کلی رشوه داده بود....

من سعی کردم بهش امیدواری بدم و گفتم چیزهایی بدتری هم هست که اون ازش مطلع نیست !!

نارمینا


خوشبختانه یکشنبه بود و بانک تعطیل بود اون گفت  وقتشه آزاده و میتونه مارو در دیدن شهر  همراهی کنه با ملحق شدن خانواده کوشیار به اتفاق به مرکز باله و اپرای باکو رفتیم تا شاید بتونیم یه برنامه باله رو ببینیم ولی متاسفانه در اون مدت برنامه ای نداشتند...

میگن باکو از نظر باله و اپرا بسیار مشهور هست و فیستوال جاز داره که در تابستان برگزار میشه ضمننا موزه های زیادی هم داشت از جمله موزه ملی لباس آذری ، موزه فرش و هنر کریم اوف و سایر موزه ها که ما حقیقتا تمایل زیادی به دیدنشون نداشتیم و ترجیح میدادیم قدم زنان در شهر بگردیم.


                                        برنامه بعضی از کنسرت ها


نارمینا از زندگی شبانه (night life  ) باکو صحبت کرد و گفت که شب گذشته با دوستاش اونجا بوده و گفت بعضی از کلوب های شبانه نیاز به رزرو میز دارن و اگه همینطوری و بدون هماهنگی برید جایی خالی پیدا نخواهید و حسابی کار وکاسبیشون گرفته ....

 اون متوسط تقریبی حقوق کارمندان بانک در باکو رو حدود 1200 مانات گفت که با حساب کتاب ما عدد و رقم خوبی بود....

اون عاشق مسافرت و کوچ سرفینگ بود و برنامه بعدی سفرش به آمریکای جنوبی و برزیل بود  میگفت داره پولش رو جمع میکنه تا این سفر هیجان انگیزرو تجربه کنه ...

به اتفاق به مکان مجسمه نظامی گنجوی رفتیم و از مراکز خرید و شاپینگ سنترهای مختلفی هم دیدن کردیم ...


مجسمه نظامی گنجوی در باکو



نارمینا درمورد بازارهای ارزان قیمت باکو یعنی صدر بازار و بینا بازار هم اطلاعات خوبی به ما داد و مسیرهای اتوبوسی منتهی به اونجا رو هم برامون مشخص کرد.

بهش پیشنهاد دادیم که شام رو باهم باشیم ولی گفت که در رژیم غذایی هست و ترجیح میده شام نخوره ... حدود ساعت 10 شب از ما خداحافظی کرد من هم یه کارت پستال از مناظر دیدنی ایران رو به رسم یادگار بهش تقدیم کردم.

برای خوردن شام ،مک دونالد راحت ترین گزینه بود و از اونجایی که بردیا  و کوشیاربرای هدایای غذای کودک مک دونالد نقشه کشیده بود شام رو اونجا خوردیم. جالب اینجاست که همیشه مک دونالد شلوغه و شعبه باکو هم از این قضیه مستثنی نبود ...

بیگ مگ (3.40مانات)،بیگ رول (3.80مانات) و غذای کودک Happy Meal با یه اسباب بازی کوچک(3.5 مانات)سیب زمینی French fries(1.3 مانات) نوشابه (0.8 مانات) و سس( 0.25 مانات)  بود ،نکته مهم در مک دونالد باکو این بود که سس جزء سرویس نیست  و شما باید بصورت جدا سفارش میدادید با توجه به اینکه ما تجربه مک دونالد اروپا و آسیا رو داشتیم و  این مورد کاملا غیر عادی بود...


بردیا در مک دونالد !


ادامه دارد


باکو - پرسه در شهر روز دوم

Baku -- Baki


صبح روز دوم


من که عادت به خواب صبحگاهی نداشتم ، صبح زود از خواب بیدار شدم  خوشبختانه سوپر مارکت پایین آپارتمان انواع و اقسام لوازم مورد نیاز صبحونه رو داشت ،  چندین نوع نون مختلف برای صبحانه ، اولین انتخاب من بود و با استفاده ازتعداد کمی لغات آذری که حفظ کرده بودم و با کمک زبان فارسی  منظورم رو به خانم فروشنده سوپر مارکت، که انگلیسی متوجه نمیشد، فهموندم و وجود لغات مشترک در زبان فارسی و آذری ، گفتن واژه ها  فارسی  رو گاها از لغات انگلیسی موثر تر میکرد ، البته استفاده از ماشین حساب هم در برقراری این ارتباط بالاخص در قیمت اجناس نقش مهمی رو ایفا میکرد پس از خرید نان در انواع مختلف ، شیر و کره و پنیر برای  صبحانه به آپارتمان برگشتم بعد از صرف صبحانه ،به اتفاق قدم زنان عازم خیابانهای اطراف میدان 28 مای شدیم ... با گذر از خیابانهای مختلف و با کمک جی پی اس  به خیابان نظامی رسیدیم  خیابان بسیار تمیزی که ما رو به یاد خیابانهای شهرهای اروپایی میانداخت و خوشبختانه در این خیابان ماشینها تردد نمیکردند و فضا برای دویدن و بازیگوشی بردیا و کوشیار فراهم بود در بین راهها از چندین مرکزخرید لوکس که مورد علاقه خانمها  بود هم بازدید کردیم که خوشبختانه قیمتهای نجومی فکر خرید رو از سر خانمها بکلی پاک کرد !


 خیابان 28 مای


خیابان نظامی


قدم زنان به سمت ساحل پیش رفتیم ولی متاسفانه نتونستیم کسی رو پیدا کنیم که اطلاعات مفیدی ازش بپرسیم  چون هیچ کدومشون انگلیسی متوجه نمیشدند ! جالب اینکه  برخلاف شهرهای توریستی هیچ مرکزی برای راهنمایی توریست ها هم پیدا نکردیم که بتونیم نقشه شهر و یا مترو رو بگیریم! در مسیر به چند هتل هم رسیدیم که اونجا هم چیز بدرد بخوری نداشتند ....

 

 

 تاکسی های باکو

برجهای 3 قلو شعله - Flame Tower

 

در ادامه راه به سمت بلوار کنار دریا که ساحیل گفته میشد رفتیم ، تو بلوار به یه تبریزی برخوردیم که با دختر و پسر باکویی نشسته بودند  و با هم دیگه گپ میزدند ، وقتی فهمید ایرانی هستیم خوشحال شد و از اینکه ما تا حالا برای یادگرفتن زبان ترکی اقدام نکرده بودیم کلی انتقاد کردند! و به تعدادی از سوالات ما پاسخ داد و خوشبختانه قلعه دختر یا همان گیزقلعه سی خیلی با ما فاصله زیادی نداشت، با گذر از خیابان و حدود 5 دقیقه پیاده روی به قلعه رسیدیم نمای اصلی قلعه زیر داربست جهت ترمیم پنهان شده بود  از باجه ای که اون دور و بر بود  و ظاهرا از معدود جاهای باکو بود که اطلاعاتی به زبان انگلیسی جهت ارائه داشت مراجعه کردیم و ازش نقشه باکو رو خواستیم که یه نقشه از old city همان ایچیر شهری به ما داد  ...


 در نزدیکی قلعه دختر  به یه خانواده  پر جمعیت تبریزی که سر مرز آستارا  اونها رو دیده بودیم ، برخوردیم ،  پس از احوال پرسی ، میزبانشون که  یه زوج دانشجو  و ساکن باکو بود اطلاعات خوبی در مورد جاذبه ها ی دیدنی به ما دادند.

 با توجه به خستگی و پیاده روی نسبتا طولانی که بالاخص برای بچه ها خسته کننده بود تصمیم گرفتیم جهت تجدید قوا و خوردن ناهار به خونه برگردیم .


بردیا و کوشیار از فرط خستگی غش کردند!

..

بعداز صرف ناهار و چند ساعتی استراحت دوباره به بیرون رفتیم ،ساحیل گزینه بعدی بود، پس از کمتر از 15 دقیقه به ساحل رسیدم ، نکته ای که در خیابان توجه ما رو به خودش جلب کرد استفاده از سنگ مرمر بجای جداول سیمانی در کنار خیابانها بود و جالب اینکه این نوع سنگ که در ایران بیشتر جهت نمای منازل مسکونی و آپارتمانها استفاده میشه در اونجا در جدول سازی کنار خیابانها استفاده میشد .


ساحل شهر باکو بصورت ماسه ای و مناسب شنا نیست ! ظاهرا سواحل مناسب شنا در اطراف باکو قرار داره ، بلوار بسیار تمیزی بود ناخواسته  تو ذهنم این بلوار رو با بلوار انزلی در حاشیه دریای خزر ایران مقایسه کردم  ولی چه مقایسه ای !!




قبل از غروب آفتاب ، مردم در حاشیه دریای خزر و در این بلوار قدم زنان از هوای مطلوب آخرهای تابستان لذت می بردند و بلوار ساحلی باکو، تفرجگاه مناسبی برای مردم بود که  وجود چایخانه و کافی شاپ های سنتی و مدرن و شهر بازی و سایر وسایل تفریحی دیگه ، اون را کامل میکرد وجود فواره های متعدد ، که وزش باد ملایم قطرات آب فواره رو در فضای اطراف پخش میکرد نیز بسیار مفرح و لذت بخش بود.






از نکات مورد توجه وجود سطلهای زباله در فواصل نزدیک هم ، باعث میشد مردم به هیچ وجه آشغال رو روی کف بلوار نریزند و دوم اینکه فضای سبز و چمن های ایجاد شده  کاملا تمیز و دست نخورده بود . تعدادی مجسمه هم در اطراف محوطه بلوار بود.



مجتمع تجاری بلوار پارک در چندین طبقه ، مرکز خرید مدرنی در وسط بلوار بود که میشد محصولاتی از برند های مشهور اروپایی رو اونجا پیدا کرد ولی قیمت بسیار بالای اجناس ، ما رو بازهم به ویندوشاپینگ قانع میکرد و همچنین  در طبقه فوقانی این مجتمع  شهر بازی و رستوران هم داشت و بردیا و کوشیار از اینکه با هم بودند و تجربیات جدیدی به زندگیشون اضافه میشد بسیار شاد و خوشحال بودند ...



ماشین عروس در مجاورت تالار عروسی


با تاریک شدن هوا ، تور کشتی بهترین گزینه بود قیمت بلیط نفری 3 مانات بود که برای بچه های زیر 5 سال رایگان بود ، روی عرشه کشتی هوا بسیار خنک بود و مدت گشت دریایی نیم ساعت بود ، قایق با دور شدن از ساحل باکو چشم انداز متفاوتی از باکو را برای حاضرین به نمایش میذاشت. 3 برج بزرگ که در کنار برج مخابراتی باکو بر روی تپه ای بنا شده است که بشکل بسیار زیبائی در شب نور پردازی میشد و با تغییر در رنگ نورپردازی گاها به شکل پرچم آذربایجان و  گاه به رنگ شعله آتش و گاه به رنگهای مختلف دیگری درمیاومد که  جلوه خاصی داشت. این برجها به اسم برج های شعله Flame Tower معروفه و تقریبا با توجه به قرار گرفتن در روی تپه از جای جای باکو قابل دیدن بود.


چشم انداز شبانه باکو

برج های 3 قلو در شب



قبل از سفر به باکو ، تصور اینکه بشه ساعت 12 شب به راحتی و با امنیت در خیابانهاش قدم زد برام متصور نبود ولی وجود خانواده هایی که با بچه برای گذروندن اوقات فراغتشون اونجا بودند خیال ما رو از بابت امنیت اونجا راحت میکرد.


ادامه دارد .....

جاده آستارا به باکو - ورود به باکو

آستارای آذربایجان خیلی کوچک تر از آستارا ایران به نظر میرسید و وجود ماشین های قدیمی لادا  و خونه هایی با سقف های آجری قرمز رنگ  ، توجه ما رو به خودش جلب میکرد . بعد از خروج از آستارا ،جاده های بین شهری بسیار باریک و پیچ در پیچ بود و  راننده سواری بنز ما هم با سرعت زیاد از کنار تعدادی  اتوبوس های ایرانی  هم  گذر کرد ، انتقام که فقط چند کلمه فارسی بلد بود و هیچی انگلیسی متوجه نمیشد با من حرف میزد و از صحبت هاش فهمیدیم یه پلیس بازنشسته هست .تمام جاده آستارا باکو رو مثل کف دستش میشناخت و سبقت های بی مهابای اون در جاده های باریک نشون از شناخت منطقه داشت ، جالب اینکه محل های استقرار پلیس های سخت گیر رو هم میدونست  و در جاهای لازم بسیار آرام و با حوصله رانندگی میکرد.

هرچه از آستارا دور میشدیم آب و هوای معتدل و شرجی و طبیعت سرسبز کناره ، جای خودش رو  به هوای خشک تر و طبیعت متفاوت تری میداد، در طرفین جاده درخت ها رو با نظم خاصی کاشته بودند که پوشش  رنگ آمیزی شده درختهای کنار جاده توجه ما رو به خودش جلب کرد البته بعدها متوجه شدیم که جهت مبارزه با آفت ،  رو تنه درخت ها رو به مواد سفید رنگی آغشته و رنگ آمیزی کرده بودند.



بزرگترین شهر تا قبل از باکو شهر لنکران بود که ما از کمربندی اون عبور کردیم بعد از لنکران از شهرهای کوچکتری همچون  جلیل آباد ، بیله سوار ، سالیان هم گذشتیم


لنکران


بعد از سالیان جاده به  اتوبان تبدیل شد و ترکیب ماشینهای گذری ، بیشتر لادای قدیمی بود ،هرچه به باکو نزدیک تر میشدیم وجود ماشینهای شورلت، کیا و هیوندا زیادتر میشد ولی بیشترین برند موجود همان بنز بود ، تعداد ماشین های بنز بقدری زیاد بود که برای ما جالب بود به نظر خرید بنز برای اونها مثل خرید پراید برای ما بود!


اتوبان باکو


"انتقام " هم که به نظرمیرسید دنبال خرید با قیمت مناسبه ! بین راه برای خرید گوجه  و محصولات کشاورزی چندین بار توقف کرد ...

راننده بنز در حال خرید!

مزارع متعدد گوجه ، پنبه و باغهای میوه های مختلف و انگور و انار هم در دو طرف جاده به وفور دیده  میشد ،راننده ما بجای توقف در یه چایخانه یا رستوران بین راهی  ، در یه بازار فروش میوه توقف کرد  و بازهم کلی میوه خرید !




باغ انار

بعد از 20 دقیقه توقف  دوباره به سمت باکو حرکت کردیم "انتقام"  که با کمین گاه های پلیس راه به خوبی آشنا بود هرجا که لازم بود به بردیا یا کوشیار که در صندلی جلو نشسته بودند علامت میداد و اونها خودشون رو از دید پلیس پنهان میکردند و اینکار برای بچه ها بازی جالبی شده بود و از اینکار کلی لذت بردند.

وجود دریای خزر در قسمتهایی از مسیر، ما رو به یاد جاده کناره خودمون مینداخت ولی در مناطق نزدیک باکو،  پوشش گیاهی تغییرات محسوسی داشت و سرسبزی مناطق شمالی ایران رو نداشت ...

 حدود ساعت 4 عصر به باکو رسیدیم دورنمای زیبای باکو که در  مجاورت تپه ای کنار دریا  واقع شده بود از دور دست پیدا بود ، حضور پلیس در خیابانهای باکو کاملا مشخص بود و خیابانهای باکو در نگاه اول تمیز و زیبا به نظر میرسید خیابانهای عریضی که ماشینها با ترافیک نسبی  در حال تردد بودند جی پی اس گلکسی اس 2 من هم مسیر راه  رو به ما نشون میداد و "انتقام "با گذر از خیابان ساحلی و چندین خیابان دیگه در کنار پارک صمد ورغون  توقف کرد ، جائیکه که هماهنگ کرده بود در طبقه چهارم یک آپارتمان قدیمی  بود که یادآور دوران جنگ سرد بود . راه پله و ورودی اون قدیمی و ناجور بود ولی پس از ورود به آپارتمان ، داخلش واقعا دور از انتظار بود آپارتمان شیک دو خوابه ای که با امکانات کامل از جمله آشپزخانه ، سالن پذیرایی و بالکنی که مشرف به پارک زیبای صمد ورغون و ساختمان اداری راه آهن باکو بود ، بطور کامل انتظارات ما رو برآورده میکرد و تنها مشکل آپارتمان طبقه چهارم بودن  آن و عدم وجود آسانسور و اینترنت بود ولی با توجه به موقعیت مکانی و وجود سوپر مارکت ، مراکزاکسچنج پول ، فروشگاه دنور کباب و سایر خوراکیها و میوه فروشی در نزدیکی اون .... بسیار مناسب به نظر میرسید. ابتدا شبی 60 مانات پیشنهاد داد و با کمی چونه با شبی 55 مانات اکی کردیم.

نمایی از پارک صمد ورغون از بالکن اپارتمان محل اقامت ما


ساختمان اداری راه آهن باکو (دمیر یولی)


نمای پشت آپارتمان





راهرو  قدیمی آپارتمان که نمای زشتی داشت!


بعد از استقرار اولین کار ، خرید سیم کارت بود که به قیمت 5 مانات  که با ارائه کپی پاسپورت رجیستر کردیم ، با 2 مانات هم شارژش کردیم . البته به قول اونها 2 مانات کنتور خریدیم ! (البته قبل از اومدن شنیده بودم که  در باکو به ایرانیها سیم کارت نمی فروشند و برخورد خوبی ندارند که البته این قضیه صحت نداشت!  )

خوشبختانه فروشنده  خوش برخورد سیم کارت ، انگلیسی بلد بود و تونستیم اطلاعات خوبی ازش کسب کنیم و بعد از نصب سیم کارت به دوستان کوچ سرفینگی نارمینا ، لیلا و ایمانول پیامک فرستادم و رسیدنمون رو بهشون اطلاع دادم تا بتونیم در روز مناسبی باهاشون ملاقات داشته باشیم.

در نزدیکی محل اقامت ما مراکز متعدد تبدیل ارز هم وجود داشت، ارزش مانات در زمان مسافرت ما (شهریور 1391) معادل 2800 تومان بود که  تقزیبا ارزشی معادل با یورو داشت ! و پول خرد مانات کوپک qepik گفته میشد.

 در اون نزدیکی ها یه کافی نت پیدا کردیم که برای حدود نیم ساعت استفاده از اینترنت 20 کوپک پرداخت کردیم که بسیار ارزون بود.

پس از چک کردن ایمیل به آپارتمان برگشتیم بردیا به نظر در حال مریض شدن بود و این شروع خوبی برای سفر نبود! ولی با تدابیر لازم و دادن داروهایی که با خودمون از ایران آورده بودیم سعی کردیم از گسترش بیماریش جلوگیری کنیم و در مسیر برگشت یک کیلو سیب زمینی  و پیاز و سوپ آماده ای رو که خریده بودیم آماده کردیم تا به بهبودی بردیا کمک کنه ...

خوشبختانه تلویزیون باکو یه کانال مخصوص کارتون داشت (فکرکنم همان کارتون نتورک CN به زبان روسی بود) که بردیا و کوشیار رو به خودش مشغول کرد...

 در شب و از بالکن خونه ، نمای برج های 3 قلو باکو که به برجهای شعله هم معروف هستند واقعا دیدنی بود...


 

                                  پارک صمد ورغون در شب



 ادامه دارد .... خوشحال میشیم که نظرات و تجربیات خودتون رو در قسمت نظرات به اشتراک بذارید ...

سفر به باکو - گذر از گمرک مرزی استارا----- 2012 Baku

بعد از چندین ماه کش و قوس برای انتخاب مسیر سفر، در حالیکه انتظار میرفت مسافر استانبول باشیم دقیقه 90  برنامه به سمت کشور همسایه آذربایجان تغییر یافت ، حتی دراستانبول با چهار دوست کوچ سرفینگ هم هماهنگ شده بود و میزبان ها هم منتظر حضور ما بودند که بنا بدلایل مختلف ، با فرستادن ایمیل ازشون عرض خواهی کردیم ...


سفر باکو با سفرهای قبلی یک کم فرق داشت و حضور بردیای 4 ساله ، نقطه عطفی در مسافرت های ما بود البته مطمئن بودیم که حضور بردیا لحظات متفاوت و خوبی رو هم برای بردیا و هم برای ما رقم میزنه ولی از سوی دیگه تنگناها و تفاوتهایی رو هم بهمراه خواهد داشت ...


فرایند دریافت ویزا خیلی سخت نبود و بواسطه  یکی از آژانسهای مسافرتی از طریق کنسولگیری  آذربایجان  در تبریز و بعد از گذشت 15 روز و با پرداخت 120000 تومان و یک قطعه عکس ، ویزای یکماهه آذربایجان اکی شد البته ما علاوه براینکه پاسپورت انفرادی داشتیم ، مشخصات بردیا و خانومم بعنوان همراه در پاسپورت من هم ذکر شده  و با توجه به قیمت ویزا ترجیح دادیم از یک پاسپورت برای مسافرت استفاده کنیم تا هزینه ویزا تا یک سوم کاهش پیدا کنه لازم به ذکره به ازای هر همراه مبلغ 10000 تومان اضافه دریافت میشه.

در این  سفر خانواده دوستم (مهندس) هم ما رو همراهی میکردند و وجود پسر کوچولو 6 ساله اونها "کوشیار" که همبازی بردیا بود شرایط خوبی رو بوجود آورده بود.



پس از بررسی های فراوان ، به این نتیجه رسیدیم که سفر به باکو با ماشین خودمون اصلا صلاح نیست ، در سایت های مختلف خیلی از شرایط بسیار نامناسب سفر با ماشین گفته شده بود و سخت گیری پلیس ها آذربایجان از عمده مسائل مطرح شده بود...

راه دیگه از طریق هواپیما بود که آسانترین گزینه بود ولی با توجه به گرونی مانات و دلار و برای کاهش هزینه سفر  تصمیم گرفتیم که از گزینه های ارزونتر استفاده کنیم ،گفته میشد که قبلا از بندرانزلی برای باکو کشتی هم بود ولی در حال حاضر امکان سفر دریایی میسر نبود...


گزینه های باقیمانده قطار ، اتوبوس و سواری های مرزی آذری  بود. بلیط اتوبوس از تهران تا باکو نفری 85 هزار تومان  بود و با توجه به طولانی بودن مسیر بسیار خسته کننده به نظر میرسید !

قطار مستقیم از ایران به باکو هم موجود نبود ولی آخرین میهمانهای کوچ سرفینگ من که یه فرانسوی و یه لهستانی که از مسیر باکو وارد ایران شده بودند در مورد سفر با قطار شب رو از باکو به آستارای آذربایجان توضیحاتی داده بودند بلیط قطار نفری 10 مانات بود و فاصله آستارای آذربایجان تا باکو با قطار شب رو حدود12  ساعت بود به نظر گزینه بدی نبود  قطار آستارا به باکو ساعت 8 شب راه میافتاد و با توجه به اینکه مرز زمینی آستارا حدود ساعت 4 تعطیل میشد 4 ساعتی معطلی داشتیم ولی با توجه بوجود بردیا و کوشیار ، مناسب ترین گزینه سواری لب مرز بود. بنابراین قرار شد در اولین ساعات آغازین روز لب مرزآستارا باشیم تا بتونیم زود از مرز گذر کنیم.

تا آستارا با ماشین خودمون رفتیم و ماشین رو تو خونه یکی از دوستای خوب قدیمی" مهدی" پارک کردیم



مرز ساعت 8صبح باز میشد و ما با نیم ساعت تاخیر لب مرز رسیدیم  ورودی مرز پر بود از دلالان ارز که با گذر از اونها به سالن حقیر گمرک آستارا رسیدیم .اولین اقدام پرداخت عوارض خروجی از مرزهای زمینی بود از شانس نه چندان خوب ما ، بدلیل اینکه جمعه بود، مرز خلاف انتظار شلوغ بود و باجه بانک ملی با یک کارمند پاسخگوی تعداد زیادی از مسافرین بود خلاصه بعد از یک ساعت انتظار با پرداخت 33 هزار تومان (نفری 11 هزار تومان ) و چند هزار تومانی عوارض شهرداری و هلال و احمر و ... به باجه کنترل پاسپورت رسیدیم.


چندین گیشه پلیس مرزی مشغول کنترل پاسپورت ها بودند و دو گیشه به اتباع آذربایجان اختصاص داشت و اونقدر شلوغ بود که اگه باجه پاسپورت های ایرانی جدا نبود حالا حالا ها تو صف انتظار معطل بودیم ...

بی نظمی و شلوغی جمعیت کلافه کننده بود و صف مخصوص اتباع آذربایجان و صف اتباع ایرانی که مجوز گذر (بدون پاسپورت )داشتند از صف مسافرین عادی تفکیک شده بود .

خلاصه پس از مهمور شدن پاسپورت از ساختمان گمرک خارج شدیم فاصله بین مرز ایران و آذربایجان رودخانه ارس وجود داشت  که آخرین پلیس مرزی ایران با کنترل کردن پاسپورت اجازه ورود به پل به ما داده شد، در وسط پل دروازه ای وجود داشت  که در خارج از ساعت عبور و مرور بسته میشد و  تا نیمه  پل پرچم های ایران و در نیمه دیگه پرچم آذربایجان نصب شده بود و در دو سوی رودخانه مامورین و پلیس های دو کشور مستقر بودند...

از سمت ایران چندین اتوبوس مسافری و چند ماشین سواری با پلاک کاپوتاژ شده عبور کردند  با عبور از رودخانه و پل آستاراچای  وارد خاک آذربایجان شدیم  با گذر ازراهرو ورودی  سرپوشیده  و نسبتا  طولانی به صف انتظاری رسیدیم که ظاهرا ایرانیهای های که بدون پاسپورت و با مجوز مخصوص منتظر اجازه ورود به خاک اذربایجان بودند ایستاده بودند... خوشبختانه ما که پاسپورت داشتیم با صف کوتاهتری وارد سالن اصلی ترانزیت آذربایجان شدیم....ضمننا آذربایجانی ها بدون کنترل عبور میکردند.


آقا فیروز که داماد دوستم مهدی بود و از شانس خوب ما برای کاری به آذربایجان رفته بود و از 7 صبح از لنکران آذربایجان به آستارای آذربایجان اومده بود و منتظرمون بودخوشبختانه اونطرف مرز هم همراه اول فعال بود و بدون رومینگ میشد ارتباط برقرار کرد با تماسی که با آقا فیروز داشتیم اسم راننده مرسدس بنز رو که باهاش هماهنگ کرده بود رو گفت، "انتقام" راننده ما  بیرون ساختمان منتظرما خواهد بود این تماس تلفنی تا اندازه زیادی خیال ما رو راحت کرد...

در سالن ورودی قبل از منطقه کنترل وسایل ، یکی از مامورین مرزی جلو اومد و من سعی کردم با لبخند باهاش برخورد کنم قبل از اومدن در مورد فساد و رشوه مامورین مرزی زیاد شنیده بودم و دوستان آستارایی هم توضیحات کاملی در این موارد به ما داده بودند و مامور ما رو به گوشه سالن هدایت کرد و از ما به زبان آذری در خواست 10 مانات کرد و  با زبان اشاره گفتم مانات نداریم  دلار خواست من بهش 10000 تومان دادم قبول نکرد!!  وانمود کردم  که منظورش حالیم نمیشه !!و پس از کلی این جیب و اون جیب کردن 5000 تومان دیگه دادم  یه دفعه جوش آورد و قهر کرد رفت! ، خلاصه صداش کردم  با  20000 تومان راضیش کردم.

ما رو به سمت باجه کنترل وسایل هدایت کردند با گذاشتن کیف و کوله پشتی ها در روی ترالی مخصوص ، جلوی باجه قرارگرفتیم و پس از اینکه از طریق یه دوربین از ما عکس گرفتند به مرحله بعدی رفتیم ... دوستان آستارایی تعداد رشوه گیرندگان در لب مرز رو گاها تا 3 یا 4 مرحله پیش بینی کرده بودند و بنابرای ن منتظر درخواست های مامورین بعدی بودیم .

افسر دیگه ما به پشت باجه الکترونیک مستقر در گوشه سالن هدایت کرد تا بصورت خود اظهاری وسایل و دوربین ها و موجودی نقدی خود تعداد موبایل و مارک آن لپ تاپ و میزان موجودی از ما سوال شد  رو در دستگاه دو زبانه اونها ثبت کنیم من هم از ترس اینکه بخواهند بایت وسایل همراه رشوه بیشتری بگیرند با اعداد و اطلاعات غیر واقعی در باجه مذکور ثبت کردم که خوشبختانه بایت این ثبت اطلاعات رشوه ای پرداخت نکردیم .

هنوز گذر ار هفت خوان رشوه ها ادامه داشت در باجه سوم ، پلیس آذری که به ظاهر مهربانتر بود که پاسپورت ما  رو در دست داشت  به ترکی چیزی گفت  که حالیم نشد گفتم انگلیسی صحبت کن خوشبختانه فارسی رو نصفه نیمه می دونست درخواست 10000 تومان کرد که با توجه به مبلغ کم !با خوشحالی و بدون چونه پرداخت کردم !

با پرداخت این مبلغ و با گرفتن پاسپورت و کوله پشتی ها بدون اتلاف وقت به سمت درب خروجی رفتیم  افسری پاسپورت ها را مهر میزد هم منتظر ما بود داشتم فکر میکردم که پول ایرونی دم دست ندارم و مجبور خواهم شد که دلار یا مانات بدم در عین ناباوری پاسپورت رو مهر زد و در خواست پول نکرد و ما که خودمون رو برای پرداخت های بیشتر آماده کرده بودیم تونستیم با 30000 تومان پرداخت نقدی از 7 خوان مرز زمینی آستارا عبور کردیم. آخرین گام باز شدن در توسط سرباز بود و ما وارد خاک آذربایجان شدیدم



بعد از ورود به آستارای آذربایجان یه دفعه تعداد زیادی دلال و راننده ما رو احاطه کردند که فرار از دستشون خیلی راحت نبود

من فقط اسم راننده (انتقام) رو تکرار میکردم که یه دفعه شخصی نزدیکم شد و یواشکی درگوشم گفت "فیروز هستم" و ما رو از چنگال اونها در آورد لحظه خوبی بود بعد از گذر از مرز و دیدن یه دوستی که محبت زیادش ما رو شرمنده کرده بود ... فیروز که بچه آستارا بود ولی برای کاری به اینور مرزاومده بود به اتفاق دوستش آصف ، یه ماشین بزرگ و جا دار برامون آماده کرده بود ... معطلی ما در مرز یکی دوساعتی اونها رو به انتظار گذاشته بود ...ما منتظر مهندس و خانوادش بودیم اونها ظاهرا کارشون تو مرز گره خورده بود  ، "انتقام" راننده ما هم  بیقرار منتظر اومدن اونها بود و هرکی که از در مرز بیرون می آمد فکر میکرد دوست ماست ! و به سمتش میرفت که درجابجایی کوله ها کمک کنه !

 خلاصه خانواده کوشیاربا نیم ساعتی تاخیرا از 7 خوان مرزی عبور کردند و از گیت خروجی در اومدند و لازم به ذکره که 30000 تومان بیشتر رشوه داده بودند ! چون مبلغ رشوه بستگی به مامورین داشت و شاید ما  کمی خوش شانس تر بودیم ....

 آستارا آذربایجان شهر بسیار کوچکی به نظر میرسید ، فیروز و دوست باکویش آصف ، از ما برای صرف صبحانه در چای خانه دعوت کردند ولی با توجه به اینکه زمان زیادی منتظر ما بودند نخواستیم وقتشون رو بیشتر بگیریم ، ازشون تشکر کردیم و ترجیح دادیم زودتر عازم باکو بشیم ...

مرسدس بنز انتقام با فضای نسبتا بزرگ ، انتخاب بسیار مناسبی بود چون علاوه بر بنز ماشین های کرایه ای دیگری هم بودند .

انتقام راننده بنز که افسر بازنشسته پلیس بود و فقط ترکی و روسی بلد بود و فقط چند کلمه ای فارسی میدونست و همین برقراری ارتباط رو باهاش سخت تر میکرد قبل از خروج از آستارا انتقام باک ماشینش رو از گازوئیل پر کرد اونطور که من متوجه شدم قیمت گازوئیل لیتری 45قاپات بود و  بنزین 60 قاپات بود...


                                 "انتقام" راننده ما در حال سوخت گیری گازوئیل


کوشیار که هنوز فکر میکرد توایران هستیم از باباش سوال کرد که چرا خانمها روسری ندارند ! این سوال و خنده همه خستگی علافی ما رو توی گمرک مرز از بین برد.پس از چندین توقف انتقام در داخل شهر ، حدود ساعت 10:45 از آستارا خارج شدیدم




با توجه به محدودیت های موجود در منطقه مرزی تعداد عکسها متناسب با مطالب نیست !


ادامه دارد ....