BERLIN -GERMANY
بعد از خداحافظی موقت از میزبان ،با مترو به سمت جاذبه های توریستی شهر عازم شدیم از ویژگیهای برلین دارا بودن سیستم ریلی فوق العاده بزرگ و دقیق بود بطوریکه به راحتی از هرگوشه این شهر بزرگ به گوشه دیگر می تونستیم با مترو جابجا بشیم و برای پیدا کردن جاذبه های توریستی یه نقشه مترو و دونستن اسامی جاهای دیدنی کفایت میکرد
برلین شهر خیلی بزرگی به نظر میرسید و از ترکیب خیابانها و بزرگ بودن آنها در مرکز توریستی این شهر می شد به اهمیت این شهر و بزرگی اون تو تاریخ آلمان به راحتی پی برد چون شهرهای کلن و هامبورگ و چند شهر دیگه ای که ما دیده بودیم خیلی کوچک تر از برلین بودند....
هوا نیمه ابری و بارونی بود و در وسط تابستون وجود این هوا واقعا جالب بود در روزهایی که تهران گرمای 40 درجه سانتیگراد رو تجربه میکرد هوای خنک و گاها سرد برلین برای ما متفاوت و جالب بود....
برای احتیاط چتر با خودمون آورده بودیم و با گذاشتن کوله پشتی ها تو خونه آئودری و دنی احساس سبکی میکردیم .....
پس از خروج از ایستگاه وارد خیابان عریضی شدیم که از جهت های مختلف می تونستیم به سمت جاذبه های توریستی حرکت کنیم ....
تو کتاب لونلی پلانت،نوشته شده بود که یه تور پیاده روی در ساعات خاصی از روز ، از یه نقطه مشخص در مرکز برلین حرکت می کنه ، این فعالیت یه فعالیت داوطلبانه مردمی هست و بصورت رایگان جاذبه های توریستی برلین رو به بازدیدکنندگان معرفی میکنه ....
ولی چون ساعت حرکت اون تور با زمانبندی ما همخوانی نداشت تصمیم گرفتیم که خودمون از رو نقشه جاهای مهم رو پیدا کنیم چون تعدادزیادی از این نقاط نسبتا نزدیک هم بودند و با توجه به تابلوهایی که در خیابان نصب بود پیدا کردنشون خیلی سخت نبود از نکات قابل توجه وجود گردشگران مختلف که در قالب تورهای جمعی از نقاط مختلف دنیا برای دیدن این شهر اومده بودند و با مشخصه های متحد الشکل و با هماهنگی تورلیدرشون حرکت میکردند ، از جمله گردشگرانی از کشورهای ژاپن، ایتالیا، اروپای شرقی و...البته توی اونها یه خانواده ایرونی رو هم دیدیم که انفرادی جاهای توریستی رو پیدا میکردند....
به نظر من برلین شهر موزه ها و آثار تاریخی است ، ساختمانها و بناها با ابعاد بسیار بزرگ توجه هر بیننده ای رو به خود جلب می نماید...
صف های طویل از بازدید کننده ها در ورودی این امکان ، نشان از تعدد توریست ها در برلین بود شهری که بعد از پایان جنگ جهانی دوم خرابه ای بیش نبود الان با حفظ و بازسازی شهر درآمد زیادی از صنعت توریسم بدست میاره ....
از موزه های معروف میشه از :
Altes Museum ,DDR Museum,German Historical Museum,German Museum of Technology,Berlin wall memorial,Jewish museum,......
Branden burger Torبعنوان یکی از سمبول های شهر برلین است و محل رژه و مراسم در زمان هیتلر بود ...
از جاهای دیدنی دیگه که یادم مونده برج مخابراتی برلین Fernsethurm در در انروز در لابلای ابرها پنهان بود و میدان الکساندرا Alexandrapl. که مجسمه های نیمه عریان در مرکز ان محل مناسبی برای استراحت توریست ها بود جاهای دیدنی برلین اونقدر زیاده که خیلی هاش یادم نمونده از جمله آکواریوم برلین Aquadom & sea life Berlin که صف زیادی برای خرید بلیط در صف انتظار بودند ....
میدان الکساندرا
صف انتظار خرید بلیط ورودی آکواریوم
از نکات دیگه وجود اتوبوس های دوطبقه توریستی با عنوان HOP ON/OFF یا City -circle
که با داشتن 16 ایستگاه که با یه تور قایق و چند ایستگاه مختلف از پکیج های دیگه توریستی این شهربود ....
ولی ما ترجیح دادیم پیاده و قدم زنان تا جائیکه می تونیم از این بنا ها بازدید کنیم برای نهار تصمیم گرفتیم که یه غذای دیگه ترکی رو انتخاب کنیم یه رستوران که در حاشیه یه خیابان و در زیر سایبانی غذا سرو میکرد و فروشنده ترک با زبان انگلیسی شکسته و نصفه و نیمه ، سفارش غذا دنور من رو پذیرفت ، غذاش واقعا زیاد بود اولش فکرمی کردم چون منوی غذا فاقد نون هست من سیر نمی شم ولی واقعا زیاد بود و سیب زمینی سرخ کرده ای که آماده کرده بود هر پرس اون 3 بار میزان استاندارد سیب زمینی ها مک دونالدو و... بود دو پرس دونور گوشت و مرغ سفارش دادیم دو پرس جمعا 8.55 یورو شد که نسبت به غذاهای آلمانی ارزون و کاملا زیاد بود ....
ائودری یه اس ام اس به گوشیم فرستاد و پیشنهاد داد که یه کنسرت جاز که بازدیدش برای عموم آزاد هست در یه جایی برگزار میشه اگه دوست داریم بریم ما هم یه قرار با یکی از اعضای کوچ سورفینگ (Kamiel) کمیل داشتم توی یه کافه در برلین شرقی ، با ائودری و دن هماهنگ کردیم ساعت 4 همدیگه رو اونجا ببینیم و خلاصه محل کافه رو با هر زحمتی بود پیدا کردیم نیم ساعتی اونجا با همدیگه صحبت کردیم کمیل هم جوان 25 ساله آلمانی بود که تصمیم داشت هفته آینده برای یه سفر انساندوستانه به آفریقا بره و صحبت ما تقریبا در مورد سفرش و نحوه سفر ما این چیزها بود بعد از یه مکالمه نسبتا کوتاه از اون و دوستاش خداحافظی کردیم و با آئودری و اسکات به سمت محل اجرای کنسرت رفتیم ....
دن با یکی از دوستاش که همسر چینی داشت در محل کنسرت قرار داشت بچه های خوب و خونگرمی بودند کنسرت در محوطه باز کنار یه کافه رستوران در داخل پارک برگزار میشد با اینکه بارون شدیدی شروع به باریدن کرده بود ولی جمعیت نسبتا زیادی در زیز سایه بون و چترهایی که برای این برنامه تدارک دیده بودند وایستاده بودن ما همک به زحمت یه جایی برای نشستن پیدا کردیم حقیقتش من که خیلی از کنسرت جاز چیزی حالیم نمی شد ولی از این نوع ارتباط و گفتگوی صمیمی با گروهی که برای اولین بار دیده بودیمشون و براحتی می تونستیم ارتباط برقرار کنیم و حرف بزنیم لذت می بردم و خواننده جاز هم برای خودش می خوند مردم با سفارش نوشیدنی و قهوه و چای کلی لذت می بردن ....
یه دو ساعتی اونجا بودیم با شدیدتر شدن بارون و تاریکی نسبی هوا از دوستای دن Dan خداحافظی کردیم و به سمت خونه آنه رفتیم چون کوله پشتی و وسایل ما اونجا بود و قرار بود امشب به خونه آنا بریم ....خانم 49 ساله ای که از هفته ها قبل باهاش هماهنگ کرده بود خوشبختانه آدرس خونه آنه Anne نسبتا نزدیک بود و فقط 2 ایستگاه مترو فاصله داشت ...
بعد از رد و بدل کردن آدرس و اهدا هدیه ای از صنایع دستی ایران از آئودری و دن خداحافظی کردیم و قرار شد در نوامبر امسال برنامه سفرشون به ایران رو تنظیم کنند ..... ادامه دارد
اظهار نظر یادتون نره لطفا.....
در بین راه هوا بارونی بود و اتوبانهای آلمان با ترافیک نسبی همراه بود سه چهار ساعتی توی راه بودیم اتوبوس نسبتا نیمه خالی بود و بدون مشکل به برلین رسیدیم شهر به نظر سرد و بیروح میرسید شاید این ناشی از پیش زمینه قبلی بود که نسبت به برلین داشتم طبق هماهنگی قبلی با یه زوج آمریکایی قرار شد شب رو مهمون اونها باشیم با اس ام اس با آئودری هماهنگ کردم و قرارشد ترمینال بیان دنبالمون .... هوا بارونی بود ما پس از رسیدن و تحویل کوله پشتی ، سایه بانی رو پیدا کردیم تا از بارون در امان بمونیم و منتظر رسیدن اونها شدیم پس از 5 دقیقه انتظار ، خلاصه پیداشون شد و به اتفاق به سمت خونه اونها حرکت کردیم جالب بود چون اونها هم برلین رو خوب نمی شناختند و اولین بار بود به ترمینال می اومدند به کمک نقشه مسیر مترو رو پیدا کردیم .... من از اینکه با یه نیتیو Native صحبت میکردم خیلی هیجان زده بودم چون لهجه اونها مثل سی دی ها زبان با اکسنت آمریکایی بود!!
بعد از تعویض 2 ایستگاه مترو به خونه اونها رسیدیم .... ائوردی ، خانم خوش برخوردی بود که با شوهرش دن ، مدت یک سالی بود که در برلین زندگی میکردند کار اونها طراحی وب سایت و یه سری خدمات اینترتی و عکاسی انلاین بود و حوزه کاریشون ربطی به کشور محل زندگی اونها نداشت و به همین خاطر به راحتی می تونستند نقل مکان بکنند... قبل از برلین در پراگ زندگی میکردنند و خاطرات خوبی از اونجا داشتند و میگفتند هزینه های زندگی در پراگ کمتر از برلین بود ...
خونه ائودری اسکات و دن در منطقه برلین شرقی بود و خونه های این منطقه نسبت به منطقه غربی برلین اندکی ارزونتر بود ولی اخیرا شرایط تغییر کرده بود..... خونه اونها در طبقه پنجم یک آپارتمان قدیمی بود که به نظرم عمری بیش از 70 سال داشت و فاقد آسانسور....
بعد از پله پیمایی !! در اتاق پذیرایی مستقر شدیم خونه اونها یه اطاق خوابه بود و آشپزخانه مجزا داشت ، احساس صمیمیت و گرمی خاصی داشتند بعد از تجربه متفاوت یورک ، انگار به کشور آزاد دیگری رفته بودیم و آزادی های زیادی به ما عطا شده بود اینترنت وایرلس بدون محدودیت و ساعت خواب و بیداری و .... همه چیز آزاد!! همه چیز همانطوریکه می خواستی می توننستی برنامه ریزی کنی !
ائودری پیشنهاد داد شام رو بیرون بخوریم ولی من ترجیح میدادم که یه جورایی طعم آشپزی آمریکایی رو امتحان بکنیم و اونها هم با خوشرویی قبول کردند و قرار شد یه غذایی آمریکایی به اسم تکس مکس رو برامون اماده کنن و ما هم ازشون قول گرفتیم که در آماده کردن شام مشارکت داشته باشیم و خانمم هم رسیپی یا همان دستورالعمل آشپزی رو ازشون پرسید و آئودری هم با جزئیات کامل توضیحات لازم رو ارائه کرد و در زمان آشپزی هم بهترین موقع برای صحبت کردن در مورد چیزهای مختلف بود...
خلاصه شام آماده شد قبل از شام چند تا عکس یادگاری گرفتیم و بعدش نوبت خوردن شام خوشمزه بود و من همیشه قبل از سفر از تست کردن غذاهایی جدید یه کم واهمه داشتم مخصوصا اگه میزبان درست کنه و من نتونم بخورم که اونوقت خیلی شرایط بدی میشد ولی خوشبختانه غذای آمریکایی کاملا خوشمزه و لذت بخش بود .....
میز شام تکس - میکس
بعد شام من با لپ تاپم عکسهای زیادی از ایران رو بهشون نشون دادم عکسهایی از تخت جمشید و اصفهان و ماسوله و رشت و تبریز .... اونها خیلی برای اومدن به ایران مشتاق بودند و سوالات زیادی داشتندو همچنین از مشکلات اخذ ویزا هم مطلع بودند تا جائیکه تونستم بهشون در مورد ایران و زیبائیها و مشکلات احتمالی شرح دادم یه کپی از کتاب لونلی پلانت ایران هم که داشتم تقدیمشون کردم ....
هوا تا نیمه های شب بارونی بود ولی از طریق سایت ام اس ان MSN مطلع شدم فردا هوا نیمه ابری و بدون بارون خواهد شد و با این امیدواری با خستگی زیاد زودتر از انتظار به خواب رفتیم...
صبح روز 31 جولای پس از خوردن صبحانه ، آئودری نقشه ای از شهر برلین رو به من داد و روی نقشه ایستگاههای مهم مترو و تعدادی از جاهای دیدنی برلین رو که میدونست علامت گذاری کرد البته من خودم هم از کتاب لونلی پلانت چیزهای مفیدی رو یاداشت کرده بودم .....
ادامه دارد ...... لطفا نظر خود رو برام بنویسید
صبح طبق برنامه تعیین شده یورک از خواب بیدار شدیم و در حداقل زمان ممکن ، کارهای شخصی و چک کردن ای میل رو انجام دادیم و پس از خوردن صبحانه از خونه خارج شدیم .اولین برنامه بازدید از - پارک - قبرستان بزرگ هامبورگ بود که بسیار بزرگ و زیبا بود ! و دقیقا به شکل پارکی بود که حتی دریاچه هم داشت ...
با راهنمایی مفیدی که یورک به ما کرد فهمیدیم که میشه برای خرید بلیط مترو از یک آپشن بلیط روزانه خانوادگی استفاده کرد و اون باعث میشه که هزینه کمتری رو متحمل بشیم دو نفر 9.60 یورو بلیط روزانه خریدیم در صورتیکه اگه انفرادی بلیط میگرفتیم حدود 13 یورو باید هزینه میکردیم ولی این بلیط روزانه از ساعت 9 صبح به بعد قابل استفاده بود و این فرصتی بود که یه دوری ازاطراف بزنیم ....
راس ساعت 9 مترو اومد و سوار مترو شدیم در داخل مترو گوینده به زبان آلمانی موضوعی رو اعلام کرد که ما متوجه معنی اون نشدیم ، از شانس خوب ما خانومی که کنار ما نشسته بود از صحبت کردن ما متوجه ایرونی بودن ما شده بود و خواست یه ما کمک کنه اون اولش فکر میکرد ما از پناهنده های هامبورگ هستیم ! چون میگفت یه کمپ این دور و برا هست و وقتی شرایط سفرمون رو براش توضییح دادیم کلی متعجب و هیجان زده شد و توضییح داد که گوینده مترو اعلام کرد که در بین راه بدلیل تعمییرات باید ایستگاه رو عوض کنیم توی اون فرصت کنم کلی صحبت کردیم و از شرایطش به ما گفت و دوست داشت به ایران بیاد و زندگی دوباره ای رو توی ایران تجربه کنه .... ای میل ما رو گرفت و قرار شد یه سری اطلاعات در مورد سفر به برلین و ساعات حرکت اتوبوس برامون بفرسته و توصیه کرد که از یه پارک خیلی قشنگ تو هامبورگ هم بازدیدی داشته باشیم ...
پس از خداحافظی از این خانم ایرونی به سمت سیتی ها یا رادهوس رفتیم جایی که ساعت 10 با جینجر قرار داشتیم یه ربعی زودتر رسیدیم گفتیم به دوری اطراف ساختمان بزنیم تا ساعت 10 جلوی ساختمان منتظر جینجر بمونیم بین راه چشمم تو چشم خانومی افتاد که خیلی آشنا به نظر میرسید اونهم به ما یه نگاهی کرد ولی از کنار هم گذشتیم !! حدس زدم باید جینجر باشه عکسش رو توی سایت دیده بودم ولی چون سایزش کوچک بود نمی تونستم مطمئن بشم از جهتی چهره های بور آلمانی ها یه جورایی خیلی شبیه هم هم هست ( بعضی از وقت ها )
اون به سمت راتهوس رفت یعنی همون جایی که محل قرارمون بود و ما هم تغییر مسیر دادیم و به سمت راتهوس رفتیم حدسم درست بود جینجر خانم 45 ساله ای که برای دیدن ما اومده بود و با معرفی خودم و خانومم ، خودش رو معرفی کرد و گفت اون متولد نیویورک هست ولی اصلیتش آلمانیه توی نیویورک بدنیا آومده و بزرگ شده ولی بعد از سالها به کشور مادریش برگشته ... لهجه آمریکایی اون واقعا مشخص و معلوم بود ....
اون توی یه موسسه کار میکرد که ساعات کارش بصورت نیمه وقت و پارت تایم بود و ساعت 9:30 کارش تموم شده بود و تا ساعت 1 وقتش آزاد بود... به اتفاق قدم زنان در حاشیه رودخانه معروف آلب هامبورگ گپ و گفت دوستانه و خوبی با هم داشتیم احساس صمیمیت خوبی در برخورد اول حس کردم در بین راه از ایران گفتیم و سوالات زیادی تو ذهنش بود که سعی کردم جواب قانع کننده ای بهش بدم ... در ادامه به منطقه ای رسیدیم که فرش فروشیهای ایرانی و تابلوهای اون توجه ما رو به خودش جلب کرد و در پلی از انشعابات رودخانه ، کف پیاده رو به شکل فرش ایرانی نقاشی شده بود .....
"Speiderstadf " Warehouses که در واقع انبارها و به نظرم گمرک قدیمی هامبورگ بود
شهر هامبورگ دومین شهر بزرگ آلمان هست و یکی از مهمترین بنادر اروپا هم هست، به اتفاق جینجر سوار کشتی شدیم و در رودخانه بزرگ الب به گشت و گذار مشغول شدیم جالب بود رودخانه آنقدر بزرگ و مواج بود که یه جورایی شبیه دریا بود!! جالبه بدونید که این کشتی ها که Ferry 62 & 73 فری نامیده میشد جزعی از سیستم حمل و نقل عمومی هامبورگ بود و با همان بلیط روزانه مترو می تونستیم سوارش بشیم چه بسا خیلی از توریست ها این قضیه رو نمی دونستن و مجبور بودن قایق یا کشتی ها توریستی دیگه رو با قیمت های بالا اجاره کنن و این هم یکی دیگه از مزایای کوچ سرفینگ بود ...
پلیس دریایی - کشتی که تعدادی از توریست ها رو جهت گردش روی رودخانه جابجا میکرد!!
جینجر با دوستش استفان هماهنگ کرد تا به ما ملحق بشه چون استفان بچه هامبورگ بود ومسلط به جزئیات شهر هامبورگ ... ساعت 11:30 استفان هم به ما ملحق شد استفان رسمی تر و یه جورایی فرمال تر بود ولی با مهربانی و جدیت توضیحات خوبی در مورد تاریخ و گذشته هامبورگ به ما داد و قدم زنان مناطق مختلف شهر رو دیدیم از جاههای که یادم مونده :
Hafen City (new city) , Chile Haus, Old Elbetunel,Argenelorucke و ....
حدود 100 سال پیش ، زیر اون رودخون عریض کانالی ایجاده شده بود که تردد از زیر رودخانه انجام بشه ظاهرا این برای اون زمانی بود که پل وجود نداشت گقته میشد که در قدیم بعلت یخبندان شدید رودخانه در فصل زمستان امکان استفاده از کشتی و قایق میسر نبود و دلیل احداث این زیر گذر بوده و وجود آسانسورهای بزرگ برای انتقال ماشین به کف رودخانه از نکات جالب این زیر گذر بود ...
زیر گذر رودخانه با قدمتی بیش از 100 سال
حدود ساعت 13 در همون حوالی راتهوس با استفان و جینجر خداحفظی کردیم و یه کارت پستال از ایران رو با پشت نویسی تقدیمشون کردیم و قول گرفتیم که سفر به ایران رو هم توی برنامه سفرهای بعدیشون بذارن چون جینجر اواخر تابستون یه 15 روزی رو به ترکیه می اومد ولی گفت شاید سال دیگه بتونه در این مورد یه برنامه ریزی بکنه .... آدرس یه منطقه رو که غذاهای خوش مزه و ارزونی رو دارشت به ما معرفی کردن و بعد گرفتن چند عکس یادگاری از هم خداحفظی کردیم ...
واقعا جابجایی با مترو یه مزیت است چون به راحتی مسیرها قابل یادگرفتن و پیدا کردنه و نیازی به پرسیدن آدرس نیست کافیه شما ایستگاهها رو بدونی به راحتی می تونی هرجا بخواهی بری ...
توی اون منطقه رستورانها و غذا خوریهای مختلفی بود از رستوران مک دونالد گرفته تا اسپاگتی ایتالیایی ... ما تصمیم گرفتیم که غذای یه غذاخوری ترکی رو تجربه کنیم که به ذائقه ما نزدیک تره ...توی این غذا خوری که محیطی شبیه ساندویچی ها قدیمی خودمون رو داشت .... موسیقی ابراهیم تاتلیس و محیط ترکیه رو برامون متصور میکرد ...
غذا دونور گوشت و مرغ رو تست کردیم خوب بود کاملا با ذائقه ما هم خوانی داشت دو پرس 9 یورو شد بعد از خوردن غذا تصمیم گرفتیم که با پیاده روی از کنار مرکز و برج مخابراتی هامبورگ به سمت پارک زیبائی که خانوم ایرانی پیشنهاد داده بود بریم ...
پارک بسیار بزرگ و زیبائی بود که باغ ژاپنی و گلهای اون منطقه نقطه عطف پارک بود ... ساعت 4 عصر طبق برنامه به سمت خونه یورک رفتیم ...
یورک تو خونه منتظر ما بود واز اجرای درست برنامه هاش پرسید و ما هم مثل یه شاگرد موفق عکسها رو نشونش دادیم تا خیالش از این لحاظ راحت باشه ...
یورک پیشنهاد داد که شب یه مراسم آتش بازی هست بد نیست یه سری بریم ببینیم ولی قبلش یه 4 -5 ساعتی وقت آزاد داشتیم ... یکی از دوستای یورک ایرانی بود که تو شرکتش کار میکرد اون به یورک گفته بود که از ما بخواد براش یه غذای ایرانی به اسم " قورمه سبزی " درست کنیم البته یورک اون رو خوب تلفظ نمی کرد ولی ما فهمیدیم چی می خواد ... خانومم بهش توضییح داد که درست کردن قورمه سبزی نیاز به یه فرآیند نسبتا طولانی داره و درست کردنش تو این وقت کم میسر نیست ولی از ش پرسیدیم که اگه خونه برنج داره می تونیم یه کاری براش بکنیم ....
خلاصه مقدمات طبخ برنج رو شروع کردیم ولی پلو پز اونها طوری طراحی شده بود که شما نمی تونستی یه برنج به سبک و استایل ایرونی آماده کنی و هرکاریش میکردی یه کم شل میشد!! ولی سورپرایز ما کنسرو قورمه سبزی بود که من برای روز مبادا!! ته کوله پشتی داشتم اون رو آماده کردیم و با یه سری غذایی دیگه برای شام... عوضش یورک هم در مورد انواع آبجو های آلمان توضیح داد و نحوء سرو و تکنیکهای نوشیدن اون ! رو با اشتیاق و هیجان خاصی توضیح میداد ! که خودش داستان کاملی داره ...خلاصه قورمه سبزی رو خورد و کیف کرد!! فکر کنم مشتری شد !!
بعد از شام ، پیشنهاد داد فیلم و دی ودی اگه دوست داریم ببینیم من هم قبول کردم تنوعی بود! وقتی در مورد دیدی هالوردن (کمدین دوران جوانی من در تلویزیون ایران گفتم ) حسابی تعجب زده شد که چطوری اون رو میشناسیم و آلبوم کاملی از فیلمهای دیدی رو داشت ، یه یه ساعتی دیدی نگاه کردیم و حدود ساعت 11 شب به اطراف دریاچه آلستر رفتیم مراسم آتش بازی بود و .....
مراسم آتش بازی در هامبورگ
فردا صبح روز خداحافظی ما با یورک و هامبورگ بود 3 ساعت زودتر از خونه خارج شدیم چون یورک قرار بود ما رو ببره ترمینال و از انجائیکه آدم استرسی بود نگران بود که ما از اتوبوس جا بمونیم و میگفت (بهونه ) شاید جای پارک پیدا نشه !! و ....
بلیط ساعت 12 ظهر بود و ما ساعت 10:30 ترمینال رسیدیم ترمینال کوچک و شیکی بود از یورک خداحافظی کردیم و بهش اطمینان دادم که همه چیز اکی هست و نگران ما نباشه و بره و منتظر نباشه و قبول کرد ...
بلیط اتوبوس رو به مبلغ 27 یورو (نفری ) خریداری کردیم و اگه از قبل و شاید چند هفته زودتر می خریدیم شاید با حدود 9 یورو هم همین بلیط قابل خریداری بود ... راس ساعت 12 اتوبوس مسافرها رو سوار کرد و بدون تاخیر به سمت برلین به راه افتاده و برای گذاشتن کوله پشتی هم نفری 1 یورو ناقابل تقدیم مسئول بار که یه افغانی با کلاس بود کردیم ... اتوبوس دوطبقه و خیلی تمیز بود و در شروع راه گوینده به زبان آلمانی و انگلیسی خوش آمد گفت و توضیحاتی رو بیان کرد ...
ادامه دارد .....
لطفا از نظرات خودتون من رو بی نصیب نذارید چون نظر شما برام برای ادامه نوشت خیلی مهمه ...
خلاصه بعد از دو روز اقامت در مله و اسنابروک با خاطرات خوب از ماقیان خداحافظی کردیم ساعت 11:58 دقیقه از ایستگاه قطار محلی به سمت اسنابروک رفتیم و ساعت 12:12 دقیقه در پلات فرم 12 پیاده شدیم حدودا نیم ساعت فاصله زمانی بود تا قطار برمن برسه و زمانبندی که از طریق اینترنت بدست آورده بودیم کاملا دقیق بود راس ساعت 12:38 دقیقه بدون کوچکترین تاخیری قطار برمن رسید و ما سوار قطار دوطبقه شدیم ولی متاسفانه بازهم جای خالی نبود و چاره ای جز سرپا موندن نداشتیم ! من که دیگه تجربه قطار هامبورگ - کلن رو داشتم رودروایستی رو کنار گذاشتم و اولین پله خالی رو پیدا کردم همونجا نشستم چون همون جا هم سریع پر میشد !! ایستادن با کوله پشتی 13 کیلویی و یه دوربین به گردن ! و یه کیف اضافه رو شونه ...همه و همه آدم رو به بی خیال شدن (Take it easy) تشویق میکرد ... البته کف قطار موکت شده و تقریبا تمیز بود ....
ساعت 14 به شهر برمن رسیدیم ، فقط 10 دقیقه برای تعویض پلاتفورم وقت داشتیم و پس از تعویض قطار ساعت 15:20 دقیقه به ایستگاه مرکزی قطار در هامبورگ رسیدیم .
از طریق کوچ سرفینگ با 2 نفر هماهنگ کرده بودیم ، یکی از اونها یورک جوان 39 ساله هامبورگی بود که بسیار مشتاق میزبانی بود قرار شد که ایستگاه مرکزی بیاد دنبالمون و برای ساعت 4:30 باهاش هماهنگ کردم Jorg آدم متفاوتی بود و خصوصیات اخلاقی خاصی داشت و بسیار در کوچ سورفینگ فعال بود و بیش از 200 کامنت مثبت داشت ولی به شدت استرسی و منظم به نظر میرسید و قبل از رسیدن ما ، چندین ای میل فرستاده بود و تاکید داشت که دیر سر قرار نرسیم چون به زمان بسیار اهمیت میداد و حتی آخرین عکس خودش و لباسی رو که اون روز پوشیده بود رو برام ای میل کرد که مبادا نتونیم پیداش کنیم ... من هم بهش توضیح دادم که من کلا آدم خوش قول و پانکچوالی هستم ولی مسافرت در یک کشور دیگه و مواجه شدن با چیزهایی که تجربه اش رو قبلا نداری ممکنه وقت شناسی آدم رو تحت تاثیر قرار بده ولی من سعی خودم رو میکنم !!
عکسی که یورک آون روز برامون ای میل کررد تا اون رو براحتی بتونیم بشناسیم!
به خاطر حساسیت یورک ، تصمیم گرفتیم یه ساعت زودتر برسیم که یه موقعی میزبانمون رو معطل نکرده باشیم ....
بهش اس ام اس زدم و گفتم روبروی باجه اطلاعات منتظرش هستیم ...توی این فاصله فرصتی شد که توی ایستگاه و اطرافش یه دوری بزنیم و یه چیزی بخوریم ... در گوشه ای از ایستگاه سالنی بود که مجهز به محفظه هایی برای نگهداری وسایل و کیف های مسافرین بود ، با پرداخت مبالغی می تونستی اونجا رو اجاره کنی و بدون کوله پشتی به گشت و گذار در شهر بری امکان خوبی است که ما توی ایران از اون بی بهره هستیم ....
خلاصه توی این فاصله یه بستنی دو یورویی خوردیم و منتظر اومدن یورک شدیم ... یه آلمانی واقعی ... با قدی بیش از 2 متر ، منظم و دقیق و با برنامه ! به راحتی از بین اونهمه جمعیت شناختمش چون یه سر و گردن از همه بلندتر بود و از دور می تونستی اون بالاها ببینیش ....
با هر قدمی که برمی داشت از ما 2 متر فاصله می گرفت و ما مجبور بودیم یه جورایی دنبالش بدویم !!
یورک برای یه شرکت دارنده چندین پمپ بنزین کار میکرد و ماشینش رو توی یه پمپ بنزین پارک کرده بود .... اولین کاری که کرد این بود که به ماقیان زنگ بزنه و رسیدن ما رو اطلاع بده ، گرمی و احساس مسئولیتی که در اولین نگاه دور از ذهن میرسه ... بعدش پیشنهاد داد که با ماشین جاهای دیدنی شهر رو بگردیم و ببینیم و یه تور چند ساعته بازدید از شهر هامبورگ ....
با علاقه و اشتیاق جاهای دیدنی شهر رو به ما معرفی میکرد و توضییح میداد دقیقا مثل یک راهنمای تور و با برنامه قبلی .... و تمام کارهاش با برنامه قبلی و تنظیم شده بود و برای هر قسمتی از این بازدید زمانبندی خاص خودش رو داشت ....
بخشی از بندر هامبورک ( جزئی از برنامه تور هامبورگ گردی با ماشین )
یورک به ما پیشنهاد کرد یه تئاتر موزیکال کوبایی بریم (Thalia) و به ما گفت قیمت بلیطش نفری 70 یورو هست و برای ما دو نفر140 یورو میشه ! بلیطش برای ما یکم گرون بود ولی یورک گفت نگرون بلیط نباشید چون بلیطش اهدایی است و توضیح داد که توی آلمان کارمندان و کارکنان برای دریافتی حقوقشون باید مالیات پرداخت کنند و اگر کسی توی فعالیتهای هنری و اجتماعی هزینه کنه اون مبلغ هزینه از مالیاتش کم میشه و یورک هم یکی از حامیان مالی این تالار تئاتر هست و اونا براش برای کنسرت های مختلف بلیط هدیه می کنن و از شانس ما اجرای کنسرت 28 جولای بود و به اونها توضیح داد که براش از ایران مهمون اومده و اونها هم یه بلیط دیگه بهش اهدا کردند ولی متاسفانه بلیط تکی اون مربوط به طبقه دوم بود و ما توی ردیف سوم بلیط داشتیم .....
پوستر کنسرت رقص کوبایی
بعد از گشتی توی شهر و گذر از جاهای دیدنی مثل Rathaus و Hafencity و خیابون Red Light سایر قسمتهایی که بعلت کثرت توضیح اصلا یادم نمیاد به سمت دریاچه آلستر رفتیم ، دریاچه بزرگ و زیبائی که واقعا قدم زدن در اطرافش به آدم آرامش میداد و جای بسیار خوبی برای دویدن و ورزش بود و گروههای زیادی از مردم در حال دویدن و ورزش کردن بودند...
اطراف دریاچه محلی مناسب برای دویدن
دریاچه آلستر - قایق رانی
نمای غروب دریاچه
حدود 50 دقیقه وقت داشتیم برنامه بعدی صرف شام بود و بعدش رفتن به تئاتر .... برای شام از یورک دعوت کردیم و به جیم بلاک Jim Block رفتیم که گفته میشد معروف ترین استیک فروشی آلمان رو داره ولی شعبه هامبورگ معروفترین اونها است ...
منوی متنوعی داشت که همه اش یه جورایی با استیک بود و قیمتش از پرسی 7 یورو به بالا بود ... پس از انتظار طولانی در صف سفارش غذا ، طبق گفته یورک فقط 15 دقیقه برای خوردن غذا وقت داشتیم !! با عجله غذامون رو خوردیم چون یورک وقت شناس ! دائم به ساعتش نگاه میکرد و ما نفهمیدیم چه جوری غذامون رو تموم کردیم ...
به سمت سالن کنسرت رفتیم از دور تجمع افراد زیاد در ورودی تالار نشان از اهمیت زیاد اجرای این برنامه داشت ، ماشین های آخرین سیستم گاها با راننده اختصاصی ، تماشاگران رو به سمت تالار سرازیر کرده بود و عده ای از مردم عادی در حاشیه تالار فقط برای دیدن مدعوین تجمع کرده بودند ، چون مهمانان ویژه و افراد سرشناس هامبورگ برای دیدن این مراسم حضور داشتند...
سالن بسیار مجلل و منظمی محل برگزاری این کنسرت رقص کوبایی بود ... پس از 45 دقیقه انتظار و نشستن مهمانان برروی صندلیها اجرای تئاتر آغاز شد تازه فهمیدیم چقدر الکی عجله کرده بودیم و این تعجیل به خاطر وقت شناسی یورک بوده و بس !
تالار اجرای برنامه که یکی از مشهورترین سالن های تئاتر اروپا هست
برنامه کنسرت بسیار باشکوه و جالب بود ترکیب زیبایی از رنگ و نور با موزیک خاص آمریکای لاتین و 30 رقصنده زن و 3 رقصنده مرد و 3 خواننده مجموعه ای بی نظیر که فراموش نشدنی بود تنها افسوس اینکه اینقدر جو اونجا باکلاس بود که تصویر برداری و عکس گرفتن واقعا ناپسند به نظر میرسید ... برنامه رقص و تئاتر موزیکال با یک وقت استراحت 15 دقیقه ای دوباره شروع شد من در طول این برنامه همش به این فکر میکردم که بازهم می تونم یه جایی مثل اینو رو دوباره تجربه کنم یا نه !
پس از پایان برنامه ، نیمه شب به خونه یورک برگشتیم خونه اش جنب یکی از بزرگترین پارک-قبرستان های اروپا بود من فکر میکردم که منازل اطراف قبرستان باید یکی از ارزونترین مناطق شهری باشه (از لحاظ قیمت خرید و اجاره) ولی یورک به من اطمینان داد که بعلت فضای آرام و منطقه سبز و زیبا جزء مناطق خوب هامبورگ محسوب میشه ....
خونه یورک در فوقانی ترین طبقه آپارتمان بود و نشانه بارز یه خونه مجردی ! یعنی اگه یه لحظه یه چیزی رو از کیفیت بیرون میگذاشتی ... دیگه پیدا کردنش با خدا بود!!
نمای از آپارتمان یورک در هامبورگ
یورک که یه آلمانی واقعی بود دقیقا جزئیات برنامه فردا صبح رو به ما توضیح داد و زمانبندی استفاده از حمام و اینترنت و صبحونه .... همه چیز دقیق و طبق برنامه ... و ساعت 8:45 دقیقه هم زمان شروع کارش بود و ما باید ازش موقتا خداحافظی میکردیم ....
ادامه دارد ..... لطفا نظرتون رو تو قسمت نظرات برام بنویسید....
صبح روز 26 جولای با ماشین ماقیان عازم اوسنابورک شدیم دربین راه با گذر از اتوبانهای شلوغ که مزارع مختلف گندم ، ذرت و .... در اطراف توجه هر ببیننده ای رو به خودش جلب میکرد به سمت اوسنابروک رفتیم .... جالب بود در اتوبانهای آلمان در خیلی از جاها محدودیت سرعت وجود نداشت و در لاین سرعت ماشینهای آخرین سیستم بالاخص بنز و آ او دی و بی ام و با سرعتی بیش از 200 کیلومتر از کنار ماشین ما عبور میکردند و در جاهایی محدودیت سرعت را با علائمی مشخص نموده بودند و اکثر ماشین های عبوری این محدودیت رو رعایت میکردند.....
بابای ماقیان با اینکه بسیار مسن بود ولی بسیار جوانتر از سن فیزیکی اش نشون میداد اون دکتری روانشناسی رو از استرالیا گرفته بود ولی الان بازنشسته شده بود و مدرس یوگا در شهر کوچک مله بود و خیلی نسبت به ایران کنجکاو بود و با توضیحاتی که ماقیان در مورد سفرش در ایران بهش داده بود آمادگی ذهنی در مورد ایران داشت و با کنجکاوی خاصی سوالات خودش رو مطرح میکرد...... پس از حدود 2 ساعت رانندگی به شهر اوسنابروک رسیدیم
این شهر در ایالت لاور ساکسونی Lower Saxony در بین شهرهای مونستر و برمن قرار دارد و بعد از شهرهای هانور و براونشوابگ سومین شهر بزرگ این ایالت است. جمعیت این شهر طبق آمار سال ۲۰۰۸ برابر با ۱۶۳۲۸۶ نفر است.
پس از رسیدن به اوسنابروک ، پروفسور برهمر ( بابای ماقیان) بدلیل اینکه برای کلاس یوگا و تدریس باید به مله میرفت از ما خداحافظی کرد و با قطار به مله برگشت ، مابه اتفاق ماقیان برای بازدید از قسمت های تاریخی عازم شهر شدیم .
منطقه جالبی بود، و شهر قدیمی اوسنابروک رو دست نخورده باقی گذاشته بودند و خیابانهای سنگفرش شده که ماشینها اجازه تردد نداشتند و معماری خاص خونه ها و کافی شاپ ها و کتابخانه قدیمی شهر و سیتی هال و 2 کلیسای بزرگ و قدیمی از دیگر جاذبه های شهر اوسنابروک بود به گفته ماقیان پیمان اتحاد آلمان بین شاهزاده ها و فرمانده های قدیمی آلمان در این شهر به امضاء رسید واین شهر نقطه تاریخی بسیار مهمی در روند ایجاد آلمان متحد بود.
در مورد تفاوت بین کلیسای کاتولیک و پروتسان چیرهای جالبی یاد گرفتم ، از تفاوت های قابل ذکر که میشه به اون اشاره کرد :
معمولا در کلیسای کاتولیک از شمع با نور قرمز استفاده می شود و در این کلیسا اتاقی تعبیه شده که افراد در اون با حضور کشیش به گناهان خود اعتراف میکنند ودر کلیسای کاتولیک مجسمه بزرگ مسیح و مریم مقدس از چیزهای مهم محسوب می شود و مسیحیان کاتولیک در موقع دعا کردن دستهای خود رو به طرفین سینه حرکت میدهند و در واقع از مسیح ، مریم و روح مقدس طلب یاری می طلبند ولی در کلیسای پروتستان معمولا این موارد دیده نمی شود و کشیش های پروتستان اجازه ازدواج دارند ولی همتایان کاتولیک از این موهبت محروم هستند !
بعد از بازدید از مناطق قدیمی و تاریخی شهر و معماری ویژه شهر به سمت قلعه اوسنابروک رفتیم Osnabrück Castle که در حال حاضر دانشگاه این شهر می باشد که ساختمان و محوطه دیدنی داشت.
بعد از اندکی استراحت در پارک راهی مله شدیدیم قابل ذکر است که 2 زن و یک مرد که ظاهرا مست بودند با صدای بلند فریاد می زدند و با ظاهر ژنده ای که داشتند نشان میدادند که از طبقه ضعیف جامعه هستند و مردم بدون توجه به حضور آنها کاملا بی تفاوت نشان میدادند و این صحنه یکی از معدود موارد ضعف اجتماعی بود که در آلمان دیدم ....
غروب به مله رسیدیم خونه ماقیان در حاشیه شهر کوچک مله بود و خونه ای زیبا و منظره ای چشم نواز .....
خانه آرام و زیبای خانواده برهمر در شهر Melle
واقعا محبت و گرمی برخورد این خانواده باورکردنی نبود .... پدر ماقیان با مهربانی و با محبت برای ما شام آماده کرده بود شامی که کاملا گیاهی بود و بدون استفاده از گوشت آماده شده بود چون ماقیان و باباش وجیترین بودند ....
مامان ماقیان متاسفانه در مسافرت هند بود و ما نتونستیم از نزدیک ملاقاتش کنیم ولی خودش از هند تماس گرفت و به ما خوش آمد گفت و تلفنی ازش قول گرفتم که حتما به ایران بیان ....
پروفسور برهمر از خاطرات زمان جنگ جهانی دوم برامون گفت که کودک بود و همه چیز در کمبود و شرایط جنگی بود و معتقد بود که ما نباید تو زندگی اسراف کنیم و غذا به اندازه کافی آماده کنیم و اگه غذایی اضافه میاد نباید دور ریخته بشه .... من هم در مورد فرهنگ ایرانی و اهمیت و برکت بودن غذا توضیحاتی دادم و کلا مکالمه جالبی بود .....
صبح روز 27 جولای قرار شد که از مناظر طبیعی اطراف مله و بازار مله بازدید بکنیم ... شهر کوچک بود و قدم زنان به سمت مرکز شهر رفتیم و از شانس ما بازار هفتگی مله امروز برقرار بود و در واقع مارکت همان بازار دستفروشان خودمون است ، بازار ماهی و گل و میوه و... چیزهایی مثل این ...
بازار هفتگی یا همون مارکت شهر مله
به دفتر توریستی شهر مراجعه کردیم ، شهر کوچکی مثل مله هم دفتر توریست داشت که کاتولگ های فراوانی در مورد نقاط دیدنی این شهر و شهرهای دیگر آلمان به وفور موجود بود که هم به زبان آلمانی بود و هم به زبان انگلیسی .... یکی از مراجعه کنندگان که خانم مسن آلمانی بود و خیلی کنجکاو به نظر میرسید و به آلمانی از ماقیان در مورد ما سوال کرد چون انگلیسی بلد نبود.... بعد از اینکه فهمید ما مسافرهای ایرانی هستیم خیلی هیجان زده شد و ما رو در آغوش گرفت و نمی تونست خوشحالی خودش رو پنهان بکنه ..... از سیاست و وضعیت ایران و... سوال میکرد و با دیدن واکنش خوب ما هیجان زده تر میشد چند تا عکس یادگاری با ما و پرسنل دیگه دفتر گرفت و آدرس تنها ایرانی که توی این شهر کوچک زندگی میکرد رو به ما داد و گفت اونها خانواده خوبی هستند و یه فروشگاه فست فود دارند که اون مشتری اونها هست ....
خلاصه با زحمت تونستیم ازش خداحافظی کنیم!! چون سوالاتش بی پایان بود و وقت ما محدود
.... پس از بازدید بازار به سمت پارک مله و مدرسه ابتدائی و دبیرستان ماقیان رفتیم که خاطرات نوستالژیکی رو براش زنده میکرد خودش هم چند سالی بود اونورها نرفته بود .....
دبیرستان --یا همون ژیمینازیوم شهر مله
پس از دیدن پارک و استخر طبیعی و مناطق زیبای دیگه به سمت خونه رفتیم در مسیر به منطقه رسیدیم که نهال های کوچک و بزرگی بطور منظم کاشته شده بود و جلوی هر نهال و درخت یک تابلو با ذکر تاریخ و نام 2 نفر توجه ما رو به خودش جلب کرد ...در موردش پرسیدم توضیح این بود که در این شهر به همت و ابتکار سیتی هال یا همون شهرداری هر زوج جوانی که ازدواج میکنند یه درخت به اسم خودشون میکارند و بعنوان یادگار در سالهای بعدی جنگل بزرگی ایجاد خواهدشد....
از نکات دیگه که باید بگم اینه که در روی سقف بعضی از خونه ها ، تجهیزات و صفحه های نوری نصب شده بود که ساکنین خونه ها برای استفاده از انرژی خورشیدی خریداری کرده بودند و علاوه بر تامین برق روزمره مقادیر تولیدی مازاد رو به دولت میفروختند و برای خودشان درآمد زایی درست کرده بودند......
این یه خرس اهلی نیست !!! این یه سگ گروه امداد و نجاته !!
بعد از کمی استراحت در غروب به سمت قلعه تاریخی مله در ارتفاعات اطراف شهر رفتیم و منطقه محافظت شده ای که حیوانات در آن زندگی میکردند، در مدخل ورودی به دسته ای از گراز برخوردیم که بدون ترس از ما مشغول چرا بودند ....
مسیر و نقشه راه کاملا مشخص بود و مسیرهای رسیدن به قلعه کاملا مشخص بود
هوا کاملا ناپایدار و غیر قابل پیش بینی بود قبل از صعود هوا آفتابی و گرم بود و در بین راه هوا ابری شده و وقتی که به قلعه رسیدیم بارون شروع به باریدن نمود... قلعه در واقع منزل مسکونی یکی از حکمرانان قدیمی ماه بود 3 طبقه بود و در بام اون می تونستی مناظر زیبایی از اطراف رو به راحتی از 4 طرف ببینی .......
بعد از برگشت از کوه ، سورپرایز میزبان برای ما ، اجرای کنسرت اختصاصی ویولن و گیتار بود ...دو تا از دوستاش رو برای اجرای این کنسرت به خونه ماقیان دعوت کرده بودند و لحظات به یاد ماندنی و منحصر بفردی بود.... بعد از اجرای برنامه با لپ تاپ قطعاتی از اجرای تکنوازی و قطعاتی از کنسرت استاد یاحقی رو براشون پخش کردم و خیلی کیف کردند و همه قطعات رو براشون کپی کردم ( چون ما که کپی رایت نداریم !!!) ....
غروب برای خرید به مرکز خرید مله رفتیم در موقع برگشت یه سری پیش خانواده ایرانی که آدرسش رو اون خانم مسن آلمانی به ما داده بود زدیم ، ظاهرا قبل از رسیدن ما به فست فود ، خبر رسیدن ما زودتر ارسیده بود و آقای طیوری و خانومش با خوشرویی از اومدن ما استقبال کردند و گفتند که زودتر از اینها منتظر ما بودند .... از ما برای رفتن به خونشون دعوت کردن ، و ما هم با اندکی تعارف ، قبول کردیم که بعد از شام جهت شب نشینی مزاحمشون بشیم ... چون به گفته خودشون تعارف در آلمان معنی نداره ....
شب به اتفاق ماقیان به خونشون رفتیم و از خاطرات خوب ایران گفتند و گفتیم و عکس های زیادی از ایران رو که توی لپ تاپم بود بهشون نشون دادم و کلی از دیدن عکسها و یادآوری خاطرات گذشته خوشحال شدند و ما هم از دیدن یه ایرانی موفق در این شهر کوچک و دور آفتاده آلمان واقعا خوشحال شدیم .....
همانطوریکه گفتم بابای ماقیان استاد و مدرس یوگا بود ، روشهایی از یوگا رو جهت افزایش توان روحی و فیزیکی به ما آموزش داد ....
28 جولای روز خداحافظی از خانواده برهمر و ماقیان فرارسید خاطرات خوبی که تمام پیش فرض در مورد سرد بودن روابط مردم آلمان و برخورد غیر صمیمی اونها رو که همیشه تبلیغ میشد برایمان رو از بین برد....
ماقیان با حوصله فراوان از اینترنت ، ساعات حرکت قطار های محلی رو بررسی کرد و مناسبترین ساعات حرکت و با کمترین هزینه رو به ما پیشنهاد داد ، چون قطارهای محلی سرعت کمتری دارند(حدود 120 کیلومتر) ولی باید در ایستگاههای مختلف و در پلت فرم های متفاوت قطار رو عوض کنی ، ولی قطار های سریع بین شهری با سرعت حدود 180 کیلومتر در ساعت زودتر و با توقف کمتری به مقصد میرسی ...ولی ما همان قطار های محلی رو انتخاب کردیم و باهزینه حدود 12.5 یورو بلیط به هامبورگ رو خریداری کردیم ...
لطفا نظرتون رو برام بنویسید چون می تونم نقاط ضعف نوشته ها رو بهتر بفهمم برام نظرات شما خیلی مهمه..... متشکر